
از: آرام رضایی
موضوع: رمان
۷۵۶ صفحه
فرمت: PDF , اندروید
زبان: فارسی
تاریخ انتشار: ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
در قسمتی از رمان میخوانید : خلاصه این مهمونی زوری هم تموم شد و ساعت 12 همه تشریفشون و بردن. منم حاضر شدم برم خونه ام. لباس پوشیده از اتاق اومدم بیرون. بابا تا چشمش بهم افتاد میرغضب شد. همین اخماشو کرد تو هم که اشهدمو خوندم. باز با این بابا برنامه داشتیم امشب.
بابا: کجا؟
آروم گفتم: برم خونه کلی کار دارم فردا.
بابا با همون اخم ترسناکش: بی خود کردی. شب همین جا میمونی. برا منم خونهام خونهام نکن که میام خونه اتو به آتیش میکشم. من هنوز زندهام تو میری یه جای دیگه زندگی میکنی.
آروم و با لبخندی که سعی میکردم آرامش دهنده باشه گفتم: ایشالله همیشه زنده باشید اما من برای خودم خونه زندگی دارم کار دارم. باید برم.
بابا یه جیغی کشید که یه متر پریدم هوا. مامان و آرشا هم که با ترس داشتن به من و بابا نگاه میکردن سکته زده یه تکون بدی از ترس خوردن.
بابا: بهت میگم امشب اینجا میمونی. اصلا نمی خواد دیگه برگردی اونجا. تو ....
- جمعه ۲۲ شهریور ۹۸ ۰۰:۴۳ ۴۸۷ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر